سرآغاز آشنایی کتابخوانها با کتاب معمولا با حکایتی همراه است. سرآغاز آشنایی من هم بی-حکایت نیست. حکایتی که میخواهم نقل کنم به روزهای آغازین انقلاب بازمیگردد. روزهایی که تا پیش از آن چندان اهل کتاب و مطالعه نبودم. سروکارم بیشتر با امور فنی و وسایل برقی بود. کمتر به یاد میآورم جز کتاب درسی کتاب دیگری خوانده باشم.
در آن روزهای پرشور بیشتر اوقاتم را در دانشگاه تهران میگذراندم. آن روزها در مقابل در ورودی دانشگاه یا در داخل محوطه دانشگاه، کپه کپه افراد جع میشدند و بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک میکردند. پدیدهای که در آن روزها برای نسل ما جدید بود. سابقهای از آن نداشتیم. معمولا یک طرف بحثها نیروهای چپی بودند و طرف دیگر بحث، نیروهای مذهبی یا به اصطلاح آن روز مکتبی. ساعتهای زیاد به پای این مباحث مینشستم. مباحثی که برای من پر از اصطلاحات و واژگان نو بود. کمتر چیزی از آنها دستگیرم میشد. این مباحث دنیای دیگری به رویم میگشود. برایم جذابیت و گیرایی خاصی داشت. دلم میخواست آنقدر بر آن مباحث اشراف میداشتم که خودم نیز یک طرف بحث میشدم. خیلی مایل بودم در این زمینه فردی راهنمایم میشد. دستم را میگرفت و به این دنیای جدید آشنایم میکرد. دنیایی که تا آن روزها هیچ شناختی از آن نداشتم.
یک روز پایین پلکان مسجد دانشگاه تهران گفتگویی میان یک جوان مارکسیست و یک نوجوان مذهبی (در اصطلاح آن روزها مکتبی) درگرفت. عده زیادی هم روی پلکان نشسته گوش به مباحثشان می-دادند. روز خاطرهانگیزی بود آن روز. فرد مارکسیست جوانی بود قریب سی ساله؛ کلاهی بر سر داشت و شارب تا لب پائین آویخته بود. طرفِ مکتبی نیز نوجوانی بود پانزده شانزده ساله و بسیار مسلط به مباحث فلسفی. هر یک از طرفین بحث هوادارانی در آن جمع داشتند؛ مثل هواداران پر و پا قرص دو تیم فوتبال، آماده برای تشویق تیمشان. هرگاه نوبت این یکی میشد عدهای در حمایتش دست میزدند و هرگاه نوبت آن دیگری میشد جماعتی دیگر زبان به تشویقش میگشودند. در یکی دو ساعت آنچنان بحث جدی درگرفت که حظ بردم. با وجود این اما هیچ سررشتهای از آن مباحث نداشتم. خیلی از عباراتشان برایم گنگ و مبهم بود. از شما چه پنهان در آن یکی دو ساعت چیز زیادی دستگیرم نشد!
گفتگو که به پایان رسید عارم میآمد سراغ آن نوجوان بروم. او چند سالی از من کوچکتر بود. از شما چه پنهان غرور جوانی به من اجازه این کار را نمیداد! رفتم سراغ آن جوان که از من خیلی بزرگتر بود و از مکتب مارکسیسم جانبداری میکرد. پرسیدم این چه علمی است که شما را اینقدر مسلط بر گفتار کرده است؟ این اصطلاحات را که بر زبان میآورید در کجا باید خواند؟ در پاسخ گفت: در کتابهای فلسفی. از وی خواستم تعدادی از این کتابها را به من معرفی کند. او هم درنگ نکرده قلم و یادداشتی از جیب خود درآورد تعدادی عنوان در آن نوشت. انگار وظیفه حزبی خود را به انجام می-رساند.
همان روز تمام آن کتابها را خریدم. جملگی مکتب مارکسیسم را ترویج میکرد. از کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» به قلم ژرژ پولیتسر و «کاپیتال» کارل مارکس گرفته تا کتاب «آنتی دورینگ» فردریک انگلس و «ماتریالیسم دیالکتیک» موریس کنفورت و… . روزانه به مدت ده ساعت خلوت گزیده، و به مدت یک ماه همه آن کتابهایی را که آن جوان مارکسیست فهرست کرده بود خواندم. هدفم در آغاز از خواندن ان کتابها طرف بحث قرار گرفتن در آن جمعها بود، اما رفته رفته این هدف از سرم رفت و به جای آن عشق به مطالعه در من جوانه زد و شدم کتابخوانی حرفهای.
هر روز که میگذشت شعله این عشق در من بیشتر هم میشد. معنای زندگی را تازه میفهمیدم. بر عمر بیهودهای که در بیکتابی گذشت تاسف میخوردم. احساسم تماما این بود: «عمر در سرِ سودای خام رفت.» با خودم این مصرع بیت حافظ را زمزمه میکردم: «وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم.» از آن پس همه چیزِ زندگی را در کتاب و خواندن میانگاشتم. با خواندنهای زیاد قضای نخواندنهای گذشتهام را به جا میآوردم. دیگر زندگی بدون کتاب و خواندن برایم معنا و مفهومی نداشت؛ بیرنگ شده بود. طُرفه اینکه آدمهای بیمطالعه برایم بیهویت، و یا دستکم غیرانقلابی میآمدند. نمیتوانستم باور کنم کسی خوی انقلابیگری داشته باشد اما نسبتی با کتاب و مطالعه نداشته باشد.
به تدریج از دوستان گذشتهام فاصله گرفتم. دوستانی که نسبتی با کتاب نداشتند. کتاب نزد آنان امری زاید بر زندگی میآمد؛ گذشته از آنکه مسخره هم میکردند. دیگر کتاب عصای دست و تکیهگاه روحم شده بود. هر جا میرفتم با خود همراه داشتم و هر جا که مناسب میدیدم خدمتش میرسیدم. حتی در نوبتهای حمام و یا صفهای طولانی نانوایی هم که بودم از خواندن کتاب دریغ نمیکردم؛ ایستاده یا نشسته میخواندم. کتاب «منطق صوری» نوشته احمد خوانساری را در همین نوبتهای حمام یکی دو بار دوره کردم! کتاب «زنده بیدار» اثر ابن طفیل را در صفهای طولانی نانوایی سنگکی به پایان رساندم. طی چند سال عصرهای پنجشنبه بعد از صرف ناهار، بلافاصله کتاب به دست راهی طبیعت بکر لواسانات میشدم. بر روی صخرهای زیر درختان در کنار رودخانه نشسته، ساعتها به مطالعه میپرداختم. در آن شرایط دلپذیر نغمه پرندگان خوشخوان و صدای دلنواز جریان آب، شوق به مطالعه را در من دو چندان میکرد.
باری، فرصت که پیش میآمد برایم فرقی نمیکرد که اینجا کجاست، هر جا برایم سالن مطالعه بود. در خواندن اصلا سخت نمیگرفتم، قید و بند نداشتم. فقط کافی بود کتابی همراهم باشد با شوق میرفتم سراغش.
خیلی سریع از آن کتابهایی که دراختیار داشتم گذر کردم و به طور جدی به آثار چهرههای طرح آن دوران همچون: شریعتی، مطهری، طباطبایی، آلاحمد و… روی آوردم. هرچه بیشتر این آثار را میخواندم در خواندن تشنهتر میشدم. باب جدیدی به رویم گشودن گرفت. دیگر از امور فنی و برقی دست شستم. در واقع کتاب و کتابخانه جای امور فنی و جعبه ابزار را گرفت. همه آن کارهای گذشته را به کناری نهادم. بهتر است بگویم از گذشته خود توبه کردم! پشیمان از اینکه نوجوانیام را به بطالت گذراندم. درواقع، انقلاب دگرگونم ساخت و شخصیتی جدید و فرهنگی از من بروز داد که هیچگاه فکرش را هم نمیکردم. به خوابم هم نمیآمد این اندازه با کتاب حشر و نشر پیدا کنم. روزگاری حتی پذیرش آن هم برایم سخت بود.
آری، زندگیام عجیب با کتاب پیوند خورد. بهتر است بگویم در تمامی مراحل رنگ کتابی به خود گرفت. پیش خود میگفتم کاش دیدگانم کمی زودتر به روی کتاب باز میشد و در محضرش قرار میگرفتم. کاش کمی زودتر باد انقلاب وزیدن میگرفت تا به دنبالش خود را میتکاندم.
بدینسان تمام اوقات جوانیام خلاصه شد در خواندن و خواندن و خواندن. در گوشهای از اتاق کتابخانه کوچکی تشکیل دادم. با خرید تدریجی کتاب این کتابخانه کوچک قد کشید، بزرگ و بزرگتر شد، تا اینکه دو ضلع از چهار ضلع اتاق را پر کرد. ساعاتی از شبانهروزم را در آنجا با کتاب خلوت میکردم. و حالا که این کتابخانه را میبینم یاد آن روز خاطرهانگیز میافتم و آن یادداشتی که حاوی چند عنوان کتاب بود. یادداشتی که برای نخستین بار مرا کشاند به درون کتابفروشی برای خرید کتاب.
لینک منبع