هیچ کمبودی در لحظات گونزو وجود ندارد گالا دل سول‘s”باران بر فراز بابل” این فیلم که یک ریف بازیگوش در “دوزخ” دانته است، در یک چشم انداز خارق العاده از آینده پژوهی کالی، کلمبیا می گذرد. این شهر گرمسیری، که در اینجا از طریق لنز شادی عجیب، رئالیسم جادویی و پانک دهه ۹۰ دوباره به عنوان برزخ تصور میشود، پسزمینه داستانی قدیمی را بازی میکند که در آن زندگی و مرگ با بازیهای تاس قمار میشوند. ملکهها و شیاطین را با آرامش یکسان در میلههای نئونی پرسه میزنند. دعواهای کونگ فو به طور اتفاقی در لانه های BDSM رخ می دهد. لحاف بینظیر دل سول از یک فیلم، وقیحانه و دلسوز، اگر به خود اجازه دهید تسلیم لذتهای آن شوید، یک پیروزی حداکثری است.
در تخیل فرهنگی جهانی، کلمبیا مدتهاست که در دو دیدگاه به ظاهر متمایز و البته مکمل وجود داشته است. از یک طرف، فیلمسازان کشور، که توسط خشونتهای چریکها، دولت، سیکاریوها، قاچاقچیان مواد مخدر و امثال آن انجام میشود، به یک طبیعتگرایی تلخ و اغلب تاریک روی آوردهاند که در آن مرگ داستانها را هدایت میکند. از سوی دیگر، با توجه به امکانات زیبایی طبیعی و خیالپردازیهایی که میتوانست ایجاد کند، این کشور مترادف با وعدههای رئالیسم جادویی بوده است و چنین پروازهای خیالی را به عنوان مرهمهای ضروری برای درک همان تاریخ خشونتآمیز ارائه میدهد. در «بارانهای بابل»، دل سول با خوشحالی این دو را در هم میکوبد. او از هر دو آنها به عنوان سنگ چخماق برای ایجاد یک معجون شعله ور استفاده می کند. شبح مرگ که اغلب بر داستان سرایی کلمبیایی تسلط دارد، به فرصتی برای ساختن فیلمی سرگیجهآور مبدل میشود که گروهی از افراد ناسازگار برای اجتناب از رویارویی نهایی خود با خود مرگ میروند.
دروگر وحشتناک شهر در اینجا La Flaca (Saray Rebolledo) است، یک زن سیاهپوست زیرک و فریبنده که روزهای خود را در یک بار غواصی به نام بابل می گذراند. او در قلب داستان هزارتویی قرار دارد که در نهایت شامل یک سمندر سخنگو، یک شاعر مرده، یک درگ کوئین در حال جوانه زدن، یک رهبر گروه ربوده شده، دو عاشق ستاره دار، و همچنین یک داروخانه مرموز می شود که شیفت بارمن خود را در بابل می گذراند. بهعنوان یک ناظر ناآگاه و مشتاق ما برای یافتن چگونگی (و اگر!) همه اینها در پایان جمع میشوند. و در حالی که داروساز (سانتیاگو پیندا) – با ناخن های رنگ شده، خط چشم و جواهرات فراوان – که برای اولین بار ما را با دنیای رنگارنگ دل سول آشنا می کند، دانته است (فلیپه آگیلار رودریگز، همه چشمان دودی و طرح دار. fade to match) که داستان را به حرکت در می آورد. روزی که او را ملاقات می کنیم، روزی است که قراردادش با لا فلاکا به پایان می رسد. این مرد جوان دیگر نیازی به جمع آوری روح افراد پس از مرگ آنها نخواهد داشت، شغلی که او برای چندین دهه داشته است و از آن زمان زندگی گذشته و هویت او را پنهان کرده است.
روزگار دانته به زودی او را در میان دیگران با مونه (یوهان زاپاتا)، شاعری که در اثر مصرف بیش از حد دوز درگذشت، و جیان سالای (جان الکس کاستیلو)، که امیدوار است پسرش تیمبی (خوزه موجیکا) بتواند کوسههای قرضی را نگه دارد مواجه میشود. او در خلیج فقط مونه هنوز نمیخواهد برود و تیمبی میبیند که تنها راه برای کمک به پدرش این است که با اوما (سلینا بیورون)، زنی ناامید که هر کاری که لازم است انجام دهد تا فرصتی دوباره برای بازی با تاس داشته باشد، همکاری کند. لا فلاکا. همه این داستانها به موازات داستان پسر واعظی است که در نقش دارلا اکسپریمنت (بایرون کوینترو) مهتابی میشود، ملکهای خشن که مادر و خواهرانش در نهایت ممکن است به او انگیزه لازم برای زندگی در حقیقت خود را بدهند. .
دل سول ماهرانه بین این خطوط داستانی مختلف جابهجا میشود، و اجازه میدهد حساسیتهای عجیب و غریب آنها از بین برود. نویسنده-کارگردان در اینجا میزبان مهمانی پرشور و افسانهای است که بابل در هر شب در پسزمینه بازی میکند و بازیگرانش در کنار ریتمها و ژانرهای بسیاری که او از صحنهای به صحنه میدهد، نوسان میکنند. در این کار، موسیقی مارتین دی لیما به او کمک میکند: کنجکاوی تغییر شکلدهندهای که از سالسا به موسیقی بالکان میچرخد، بدون اینکه ضربهای از دست بدهد. آهنگهایی که موسیقی متن فیلم را تشکیل میدهند به طور مشابه طیف گستردهای دارند. یک عدد فلامنکو یک لحظه غم انگیز خاطره را به تصویر می کشد. در حالی که یک عدد درگ با شکوه روی تله پر انرژی تنظیم شده است. و، شاید دل سول با دانستن این که یک مهمانی خوب تماماً به ایجاد حال و هوای مناسب است، لباسهایش را چشم نواز نگه میدارد (گیاهان گشاد و پیراهن گشاد داروخانه خدایی هستند)، ستهای او به طرز لذتبخشی کمپینگ هستند (کجا میتوانید دیلدوهایی را پیدا کنید که به عنوان اهرم استفاده میشوند. ?)، و حتی جلوه های صوتی او به طرز شگفت انگیزی احمقانه است (این صدای ناهنجار و غرغر، زیپ و غرغر است).
اما در نهایت چیزی که باعث میشود «بارانها بر بابل» بخواند (از جهاتی بیشتر تجسمی است تا تحت اللفظی، هر چند موسیقی کلید اوج آن است) شیوهای است که داستانهای فرسوده را به کارناوالی شاد و حیرتانگیز تبدیل میکند که عاشقان از دست رفته و پدران غایب هستند. مادران و آژیرهای غمگین این فیلم اصرار دارد دنیایی عجیبتر و مهربانتر را تصور کند – نه دنیایی که خطرات و خشونتهایی را که در هر گوشهای در کمین است رد کند (تعصب در اینجا به عنوان شرور واقعی این قطعه ظاهر میشود)، بلکه زیبایی را در انعطافپذیری و شادی را در مقاومت مییابد. همانطور که یکی از شخصیتها میگوید، “گاهی اوقات بهترین چیز این است که به خلاء بپری و بگذار چیزی که بسوزد… بسوزد.” و ای پسر، «باران بر بابل» می سوزد. اخگرهای لرزان، زرق و برق خیرهکننده و رقصهای آن با ضربات سالسا کالینا به همان اندازه تسکین میدهد و التیام میبخشد، اما همچنین از مخاطبان میخواهد که به سرگرمی بپیوندند. و چگونه می توانید با چنین مهمانی نروید؟
لینک منبع